آه از آن ساعت که طفل تشنه لب
لب گشود از خنده در اوج طلب

کربلا گفتم٬ کران را گوش نیست
ور نه از غم بلبلی خاموش نیست

بلبلان چَه چَه ز ماتم می زنند
روز و شب از کربلا دم می زنند

هر نظر بر غنچه ای تر می کنند
یادی از غوغای اصغر می کنند

هر زمانی می روم در باغ ها
می گدازد دل ز یاد داغ ها

غنچه می بینم دلم پر می زند
بوسه بر قنداق اصغر می زند

گفت: یا مولا منم قربان تو
جان من گردد  بلا گردان تو

گفت: بابا٬ بی برادر مانده ای؟
بی کس و بی یار و یاور مانده ای؟

گر تو تنهائی٬ بگو من کیستم؟
اصغرم٬ اما نه٬ اصغر نیستم!

ای پدر حرف مرا در گوش گیر
خیز و این قنداقه در آغوش گیر

خیز و اسماعیل را آماده کن
سجدۀ شکری بر این سجاده کن

خیز و با تعجیل٬ میدانم ببر
بر سر نعش شهیدانم ببر

تا بپیوندم به خیل لاله ها
تا نسوزم بیش از این از ناله ها

من مگر سبط پیمبر نیستم؟
از جوانان تو کمتر نیستم

تشنه ام٬ اما نه بر آب فرات
آب می خواهم٬ ولی آب حیات

آب در دست کمان دشمن است
تیر آن نامرد احیای من است

می سزد فرزند قربانی کنی
تیر را دعوت به مهمانی کنی

عید قربان خون خضابم می کند
تیر چون سرب مذابم می کند

آتش اقیانوس را آواز داد
آخرین ققنوس را پرواز داد

خون اصغر آسمان را سیر کرد
خواب زینب را چه خوش تعبیر کرد

(محمدرضا آغاسی)


پایگاه شعر

 آه از آن ساعت که طفل تشنه لب
لب گشود از خنده در اوج طلب

کربلا گفتم٬ کران را گوش نیست
ور نه از غم بلبلی خاموش نیست

بلبلان چَه چَه ز ماتم می زنند
روز و شب از کربلا دم می زنند

هر نظر بر غنچه ای تر می کنند
یادی از غوغای اصغر می کنند

هر زمانی می روم در باغ ها
می گدازد دل ز یاد داغ ها

غنچه می بینم دلم پر می زند
بوسه بر قنداق اصغر می زند

گفت: یا مولا منم قربان تو
جان من گردد  بلا گردان تو

گفت: بابا٬ بی برادر مانده ای؟
بی کس و بی یار و یاور مانده ای؟

گر تو تنهائی٬ بگو من کیستم؟
اصغرم٬ اما نه٬ اصغر نیستم!

ای پدر حرف مرا در گوش گیر
خیز و این قنداقه در آغوش گیر

خیز و اسماعیل را آماده کن
سجدۀ شکری بر این سجاده کن

خیز و با تعجیل٬ میدانم ببر
بر سر نعش شهیدانم ببر

تا بپیوندم به خیل لاله ها
تا نسوزم بیش از این از ناله ها

من مگر سبط پیمبر نیستم؟
از جوانان تو کمتر نیستم

تشنه ام٬ اما نه بر آب فرات
آب می خواهم٬ ولی آب حیات

آب در دست کمان دشمن است
تیر آن نامرد احیای من است

می سزد فرزند قربانی کنی
تیر را دعوت به مهمانی کنی

عید قربان خون خضابم می کند
تیر چون سرب مذابم می کند

آتش اقیانوس را آواز داد
آخرین ققنوس را پرواز داد

خون اصغر آسمان را سیر کرد
خواب زینب را چه خوش تعبیر کرد

(محمدرضا آغاسی)


پایگاه شعر


شد چو خرگاه امامت چون صدف‏
خالى از درهاى دریاى شرف‏
شاه دین را گوهرى بهر نثار
جز درّ غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلى
نعت او عبدالله و نامش على
در طفولیت مسیح عهد عشق‏
انّى عبدالله گو در مهد عشق‏
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهى بحر لدنى در شرف
ناوک نمرود امت را هدف‏
داده یادش مام عصمت جاى شیر
در ازل خون خوردن از تیر
کودکى در عهد مهد استاد عشق‏
داده پیران کهن را یاد عشق‏
طفل خرد اما به معنى بس سترک
کز بلندى خرد بنماید بزرگ‏
خود کبیر است ار چه بنماید صغیر
در میان سبعه سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوى خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالى در کنار آفتاب‏
چهره کودک چو دردى برگ بید
شیر در مادر ناپدید
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشه کى امیر شیر گیر
جمله را دادى شراب از جام عشق
جز مرا کم تر نشد زان کام عشق‏
طفل اشکى در کنار، افتاده‏ام‏
مفکن از چشمم که مردم زاده‏ام
گرچه وقت جانفشانى دیر شد
مهلتى بایست تا خون شیر شد
زان مئى کاکبر چو رفت از وى ز پا
با سر آمد سوى میدان وفا
جرعه‏اى از جام تیر و دشنه‏ام
در گلویم ریز که بس تشنه‏ام
تشنه‏ام آبم ز جوى تیر ده‏
کم شکیبم خون به جاى شیر ده
تا نگرید ابر کى خندد چمن
تا ننالد طفل کى نوشد لبن
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت درّى در دل دریا قرار
آرى آرى مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را به سوى رزمگاه‏
کرد رو با شامیان رو سیاه‏
گفت کاى کافر دلان بد سگال‏
که به رویم بسته‏اید آب زلال‏
گر شما را من گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش‏
آب ناپیدا و کودک ناصبور
شیر از مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهى تشنه لب‏
زین فراتى که بود مهر بتول‏
جرعه‏یى بخشید بر سبط رسول


پایگاه شعر



اگرچه گلستان تو پرپر است
جهان از نگاه تو زیباتر است

جهان از نگاه تو صبحی زلال
که پاشیده از حنجر اصغر است

بهار است هرسو نظر میکنی
بهاری که از زخم بارآور است

پس از تو نگارینه حسن را
شکوه د گر شوکت د یگر است

مرامت همه ظاهر و باطن است
کلا مت همه اول وآخر است

ولای تو در این شب سوت وکور
همان آتش زیر خاکستر است

ولایی که فردا چنان آفتاب
بر امواج دلها جهان گستر است
   

مصطفی محدثی خراسانی


پایگاه شعر



امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوزاشک قافله ها را خبرکنیم
دریا چه بی وفاست که غم موج می زند
ازیاد او همیشه قلم موج می زند
چون گل شکفت مثل بهار وجوانه شد
پرچم بدست جانب صحرا روانه شد
شعری سرود وقتی که مشکی بدوش داشت
درشعرخود نمونه ز جوش و خروش داشت
خورشید رفت و دامن رنگین کمان گرفت
باران تیرهرطرف اورا نشان گرفت
تا سمت خیمه های برادر قدم گذاشت
با شور و اشتیاق مکرر قدم گذاشت
ایثار را زآیه ی قرآن گرفته بود
دستی نداشت مشک بدندان گرفته بود
وقتی که رنگهای شقایق به بر گرفت
درشّط خون چوبال زد وبال وپرگرفت
وقتی عمود ازسراوبوسه برگرفت
آمد درآن میانه حسین ازکمرگرفت
درعلقمه فتاده علم دست یک طرف
عباس خفته با تن بی دست یک طرف
یک ساعتی گذشته دقایق بروی آن
دریا به خون نشسته وقایق بروی آن
« چون کشتی شکسته ی طوفان کربلا
افتاده درکرانه ی بیجان کربلا
این شورشی که دیده ی درخلق عالم است
شاعربخوان چکامه ی خود را محرم است»
وقتی بدشت وصخره هیاهو بلند شد
بالای تخته سنگ که آهوبلند شد
اشکی کنار چشمه ی سنگی چکید ورفت
برجان خویش خون خدا راکشید ورفت


پایگاه شعر

نفس تنگه، چشا خیسه، دلا خون

گرفتار غمیم از غیبت تو

هزار و چارصد ساله غریبیم

پناه ما غریباس هیات تو

کنار زائرای جمکرانت

نشستیم ای گل نرگس بیایی!

یه عمره حال و روزمون همینه

عزاداریم و تو صاحب عزایی

داری ناحیه می‌خونی برامون

باید بارون بشیم باید بباریم

تو می‌بینی تموم روضه‌ها رو

برای حال تو دلشوره داریم

اگه لب تر کنی ابرا می‌بارن

کجای ِ خیمه لب تشنه نشستی؟

از امشب آب خوردن سخت میشه

از امشب مثل سقا روزه هستی

از امشب غنچه‌ها پژمرده میشن

می‌افتن آروم از رُو ساقه هاشون

از امشب مادرا با یاد اصغر

میان تُو رو روضه با قنداقه هاشون




زهرا بشری موحد


پایگاه شعر


طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب

لالا گلم ، عزیز دلم ، اصغرم بخواب

شرمنده ام که شیر ندارم .به سینه ام

ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

آرام که نمی شوی ای میوه ی دلم

خیمه به خیمه هرچه تو را می برم ، بخواب

نزدیک به سه روز و سه شب می شود علی

پلکم به هم نیامده مادر ، برم بخواب

لالا گلم ، ببین که شبیه تو تشنه ام

آتش مزن به جان من ای مادرم ، بخواب

من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود

خواب و خیال بود نشد باورم ، بخواب


رضا رسول زاده


پایگاه شعر


چشم هایش هوای باران داشت

روی دستان مادرش بی تاب

بی خبر از هجوم تشنگی اش

آسمان بود آفتاب و سراب

 

صورتش مثل یاس نیلوفر

دست هایی پر از کرامت داشت

از عطش بین حنجرش انگار

کهکشانی پر از جراحت داشت

 

می شد از حالت نگاهش باز

شوق پرواز کردنش را دید

مثل بُغضی که در گلو مانده

غصه اش را کسی نمی فهمید

 

روی دستان آسمان می رفت

گریه اش آخرین توانش بود

با همان گریه ها رجز می خواند

غنچه ای از تبار یاس کبود

 

ناگهان کینه های گرگی پست


باز در آن میان بهانه گرفت

سینه را پر ز بغض کرد و سپس

حنجر طفل را نشانه گرفت

 

نالۀ "فرحموا لهذا الطفل"

روی لب های آسمان خشکید

ناگهان بوسه گاه مادر را

تیری از راه آمد و بوسید 


گر چه دیگر رمق نمانده براش

تکیه بر دست های بابا داشت

جزر و مد فرات چشمانش

طعنه بر موج های دریا داشت

 

موجِ طوفانیِ نگاهش باز

کهکشان را پر از تلاطم کرد

تا که شرمنده اش شود دریا

چند لحظه فقط تبسم کرد

 

می چکد بر تن زمین انگار

اشک های غریبی مادر

یک طرف باغبانی افسرده

یک طرف غنچه ای شده پرپر

 

آسمان بود و درد مردی که

ناله می زد چه دل خراش و چه سرد

آخرین یار و یاورش هم رفت

مرد تنهاترین بی همدرد

 

خواست خاکش کند ولی انگار

آیه های نگاه او جان داشت

خیره در چشم آسمان و هنوز

چشم هایش هوای باران داشت

 

 

روح الله مردان خانی


پایگاه شعر

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید بهترین جا مایع چشمی تعمیرات کولرگازی اسپلیت در شیراز دانلود برای شما ngthepro دانلود، بازی، اخبار، علمی و...